بهــــــار در پاییـــــــز






اینجایی که من زندگی میکنم ،چند روز دیگه پائیز شروع میشه ! وقتی شور و شوق هموطنانم رو برای آغاز بهار و عید نوروز می بینم ، از خودم می پرسم ،چرا این شور و شوق در من نیست ؟!
شاید بهاری را نمی بینم که بیاید ...
شاید هم خیلی از آن آب و هوا دور شده ام و بوی بهار را نمی شنوم !
هزارها هزار کیلومتر از سرزمینم دورم ... و حتی در نیمکره ای متفاوت در کره زمین
ولی غم و اندوه تک تک رنج دیده گان و ستم کشیدگان سرزمینم را از این فاصله احساس میکنم ...

صدای آه مادر ستار هر شب در گوشم زنگ می زند ...
صدای ناله حسین رونقی روی تخت بهداری زندان...
صدای گریه های وقت و بی وقت مادر سعید زینالی ...
صدای پای قدم های مادر ندا و مادر سهراب روی زمین گورستان ...
صدای فریاد مادری که عزیزش ،پای چوبه دار،دیدارش را طلب می کرد...
صدای همهمه مردم در صف سبد کالا ...
صدای کودک دست فروش سر چهار راه ... آقا یکی بخر!
صدای کشیده شدن پاهای پدرهایی که در شب عید و با دست خالی ،نای رفتن به خانه را ندارند...
صدای فقر ...
صدای بی عدالتی...
صدای بغض های در گلو مانده ...
همه را می شنوم ...

و امشب آن کودک با لبخندی بر لب ، کارتنهای میوه بساط دست فروشی پدر را آتش می زند  و از روی آن می پرد تا با زبان کودکانه بگوید : سرخی تو از من ،زردی من از تو ...
و پدر این شادی کم جان کودک را نظاره می کند و لبخندی تلخ بر لب دارد : آیا سال دیگر چشمی برای دیدن این منظره خواهم داشت و یا نایی برای همین نیم لبخند تلخ ؟

هموطن ...ایرانی ... عید و شادی را برای همه ایرانیان بخواهیم .
همّت کنیم و شادی را از نو به این سرزمین بازگردانیم .
ایران تو را می طلبد .
تو و من ، همه ایرانیم !
بهارانم آرزوست .

همایون نادری فر
چهارشنبه سوری سال 1392 خورشیدی
یک جای خیلی دور از وطن

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر